" فراگیری عشق به خویشتن ، بزرگترین عشقهاست"
قبل از اونکه بتونیم به دیگری عشق بورزیم ، باید خودمون رو دوست بداریم.اگر میخواهیم سرنوشت خود رو عوض کنیم، باید به این نکته ایمان بیاریم .کتابها و کلاسهایی که به مسئله رشد و ارتقائ شخصی می پردازند مبلغ همین پیام هستند.وقتی بیش از اندازه از خود انتقاد میکنیم ،این تمایل در ما بوجود میاد که دیگرانی رو که عملکرد بهتر از ما داشته اند رو بیازاریم.
وقتی تنها اشتباهات خود رو میبینیم ، انتظار داریم که دیگران هم ، تنها اشتباهات ما رو ببینن ،بنابراین واقعیت تاسف بار اینه که ما همیشه در انتظار طرد شدن هستیم.وقتی تصویر ذهنی ما از خویشتن ،ضعیف و بیمار باشه ، دوستان ما همیشه می رنجند.
مقایسه کردن خود با دیگران ، یک دام است چون همیشه دیگرانی وجود دارند که با استعدادتر،ثروتمند تر،باهوشتر، شوخ تر و محبوب تر از ما هستند.شاید پدر و مادر یا معلم و همسر به ما بگویند:"چرا نمیتونی مثل برادرت باشی؟"و پاسخ اینه که:"چون من برادرم نیستم.اگر بودم،دقیقا مثل اون رفتار میکردم!"
همه ما سرانجام به نقطه ای می رسیم که باید به خود بگوییم:"من یه انسان منحصر به فرد هستم و لزومی نمی بینم که عکس برگردان برادرم ،همسایه ام،و یا هیچ کس دیگه باشم"می تونیم بگیم"من بی عیب و نقص نیستم،اما با توجه به دانش و اطلاعات خودم ،به بهترین نحوی که میتونم ،عمل می کنم.تلاشم در جهت بهتر شدنه اما عجالتا خودم رو همین گونه که هستم ،می پذیرم."
وقتی به مقایسه دائمی خود با دیگران پایان میدیم،این امکان رو برای خود بوجود میاریم که به تایید و تقدیر از اونها بپردازیم.اونوقته که دیگه این امتیازدادن های ذهنی رو کنار میزاریم که"اون فلان لباس رو داره ،تحصیلات بیشتر داره،شوهر بهتر داره،یه جایزه جدید گرفته...در نتیجه او از من بهتره " و از این عقیده مخرب خلاص میشیم که "اگر او بالاتره پس من پایین ترم".
عشق به خویشتن به معنای لاف زدن برای تمام دنیا نیست.عشق به خویشتن به معنای قبول خویشتن است و به معنای اعتراف به قابلیتها و کاستی هاست.برای لذت بردن از دوستیهای پربار ، باید قبل از هر چیز،بهترین دوست خود باشیم".
"کسانی که خود را دوست ندارند،قادر به پرستیدن دیگران هستند،زیرا این پرستش ،دیگران را بزرگ و آنان را کوچک جلوه می دهد.آنها میتوانند مشتاق و آرزومند دیگران باشند،زیرا این اشتیاق از یک حس نقصان درونی ریشه میگیرد که درصدد ارضاشدن است.اما آنها نمی توانند به دیگران عشق بورزند زیرا عشق،نشانه ای از یک وجود زنده و رو به رشد،در درون ماست که تا وقتی واجد آن نباشیم قادر به دادن آن هم به دیگران نیستیم." ( برنارد برکویتز و میلدرد نیومن)
دشوارترین ، و در عین حال،مهمترین امر،
مهر ورزیدن به زندگی است – مهر ورزیدن به زندگی ،
حتی در آن هنگام که ما ،
رنج می بریم!
چون ،زندگی همه چیز ماست!
زندگی خداست!
پس مهر ورزیدن به زندگی ،به معنی مهر ورزیدن به خداست!
لئو تولستوی
اگر آنطور که تولستوی زندگی را همه چیز آدمی می پندارد،پس آیا به راستی کار یک روانشناس واقعی-بعنوان یک مددرسان-در هر فرهنگ و ملیتی نباید این باشد که یک انسان زندگی گریز رابا لحظات شیرین زندگی پیوند دهد؟آیا به راستی رسالتی زیبنده تر از این میتوان برای او برشمرد؟لذا، اگر این اصل را بپذیریم که میزان زندگی پذیری هر فرد شاخص سعادت اوست،کار روانشناس باید این باشد که زوایای تیره زندگی مددجوی خویش را شناسایی کرده،با توجه به شرایط اجتماعی وی،تدابیری را جهت رفع آنها ادامه دهد&مددجو هم به نوبه خود با توسل به این تدابیر، غبار نکبت بار زندگی گریزی را از خود سترده،سعی میکند توان زندگی پذیری خویش را بازیابد.به عبارت دقیقتر،روانشناس با ارائه راه حلهایی در جهت رفع نقاط ضعف مددجوی خود،مقدمات را برای آشتی دادن او با زندگی فراهم می آورد ولی در عمل،این خود مددجوست که باید بنا به اصل خودیاری،جهت بازتوانی رفتارو همینطور بازیابی جلوه های شورانگیز زندگی،در راستای تدابیر صریح و روشنگر روانشناس خویش شخصا به رفع ناسازگاریهای رفتاری خود و در نهایت به عشق به زندگی اهتمام ورزد.لذا چالش و تکاپوی مددجو در جهت تغییر رفتار خویش از نکات حائز اهمیت اصول روان درمانی است.از آن گذشته، پیشبرد روند روان درمانی در گرو اصل همپذیری یا پذیرش متقابل روانشناس و مددجو است&در این حالت، عواملی افزون بر روانشناس و مددجو در رفع مسائل رفتاری دخیل می شوند به نحوی که باورهای واقع ناپذیر ذهنی مددجو از یک سو و عوامل اجتماعی و فرهنگی جامعه وی از دگر سو ممکن است خللی بر ارتباط درمانی این دو وارد کند و در نتیجه،جریان مسئله زدایی مددجو را به تاخیر انداخته و حتی بکلی سترون سازد.در صورتی که جلسات مشاوره از جانب این دو جنبه تضمین نگردد،تدابیر روانشناس بعضا به پند و اندرزهای بی ثمر بدل می گردند.البته وقتی این ارتباط روند سازنده خودش را پیش بگیرد مددجو میتواند سعادت خود را پیدا کند که آن هم غرق شدن در جلوه ای زندگی جویانه آدمی نظیر همپذیریها،واقعیت پذیریها،صفا و صمیمیتها،شادمانی ها،مهرورزی ها،از خودگذشتگی ها،صداقت جویی ها،ناملایمات ستیزی هاو امثالهم دریافت.
چقدر خوبه مهر ورزیدن به زندگی رو یاد بگیریم...
برداشت از یک مقاله نوشته اصغر سجادیان
چو گل های سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
به پا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو
به انگشتان سر گیسو نگه دار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فرو کش کن
نیایش کن
بلور بازوان بر بند و وا کن
دو پا بر هم بزن پایی رها کن
بپر ،پرواز کن ،دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب ، از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز!
بپرهیز!
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دل آرام !
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جست و جو کن
به هر راهی ، نگاهی
به هر سنگی ،درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن ، نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن
منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گل هایی که می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم.
سیا وش کسرایی
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری.
کجاست لحظه دیدار؟
میان بغض ، سکوتی زجنس فریاد است
بیا، که دیده تو را، آرزوی دیدار است
تو از قبیله نوری ، من از تبار صبوری
تو از سلاله عشقی،من از دیار نیاز
من از نگاه مانده به در خسته ام ، عزیز رویایی
تویی نشسته به آدینه ام ، بگو که می آیی
اگر نگاه منتظرم را ،گواه می خواهی
اگر شکسته دلی را بهانه می دانی
اگر سکوت غریبانه ، آیت عشق است
اگر که صبر،صبر،صبر، بهای دیار است
به جان غنچه نرگس ، تو را خریدارم
نشانده مهر تو بر دل، به شوق دیدارم
من عاشقانه تو را ، در نماز می خوانم
شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم
هزار پنجره از این نگاه، لبریز است
بگو،بگو که وقت طلوع ستاره نزدیک است
نشانده مهر تو بر دل،خروش نام تو بر لب
نفس،زیاد تو،بوی تو را گرفته ست این جا
بیا،که عشق تو در سینه می کند غوغا
نبوده تو غایب ، طلوع فردایی
تو حاضری و ظهورت ، حضور زیبایی
امید دیده روشن ، زدیده پنهانی
مرا به میهمانی چشمان خود،نمی خوانی؟
محتاجم.
به رویشی نه از این خاک
به زایشی نه از این دست
به حلقه ای نه چنین تنگ
به حرمتی نه چنین پست
پابندم .
به سنتی که سزا نیست
به باوری که مرا نیست
به بخت، بختک سنگی
به ظلمتی که روا نیست
خاموشم.
که شهر خرده نگیرد
که مرد خرده نگیرد
که عقل خرده نگیرد
که درد خرده نگیرد
می گردم.
در این تسلسل بسته
برای روزنه ای باز
بلند میشوم از خویش
به پاس دیدن پرواز
می پاشم.
از این دهان پراز شرم
به روی صورت دنیا
بگو که آمد و تف کرد
تمام هستی خود را
محتاجم.
به خیزشی نه از این خاک
به نغمه ای نه از این دست
به قصه ای نه چنین تلخ
به باوری نه چنین پست
نغمه
زندگی را رودی ببین که بر بستر زمان
جاریست.
در ساحل این رود بایست ،
نه کنجکاو باش و نه نگران.
به خس و خاشاک گذشته ات نگاه کن
که بر خاطراتت شناورند و می آیند و
می روند، درست مانند حوادثی که در
روزنامه ها می خوانی.
از آن ها منتزع شو و نسبت به آن ها
بی تفاوت باش!
آن گاه انفجاری رخ خواهد داد.
معجزه ی شکفتن در خویش!
زورق آوازهای دل خوشگلم،در
انتهای روز،مرا به آن سوی ساحل
خواهد برد،به جایی که از آنجا
می توانم همه چیز و همه کس را
ببینم.
کتاب اشراق ها (مسیحا برزگر)
ما شقایق های باران خورده ایم
سیلی نا حق فراوان خورده ایم
ساقه احساسمان خشکیده است
زخمها از تیغ و طوفان خورده ایم
از این دیوارها خسته شدم، از اینکه سرم مدام میخوره به محدوده های تنگ خودم . به دیوارهایی که گاهی خشتهاش رو خودم آوردم ، دلم هوای آزادی کرده نه اون آزادی که فقط مجسمه ست و به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خوره ،یه جور آزادی بی حد و حصر که بتونم دستهام رو ازدوطرف با ز باز کنم ، سرم رو بگیرم بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنم. پاهام ، بی وزن ، روی سیالی قرار بگیرن...نه زمین سخت و غیر قابل گذر...رهای رها.
نه اصلا یه چیز دیگه...دلم از رنگها گرفته،از ریاها،تظاهرها،چهرهای پشت رنگها،دلم بی رنگی میخواد ، یه فضای شفاف.
اصلا یه حال غیر منطقی بهم دست داده که هر استدلالی حوصله ام رو سر می بره ، دلم میخواد مثل بچه ها پاهام رو بزنم زمین و داد بزنم که من " این " رو میخوام ، و اون "این" خدایی باشه که همین نزدیکیه .
یه دفه میونم با خدای دور استدلا لیون بهم خورده ، اونا همیشه میگن "عزیزم ! ببین ! همان طور که پنکه کار میکند ، یعنی نیرویی هست که این پره ها را میچرخاند . پس ببین جها ن به این بزرگی.......،پس حتما خدایی ...."یه جورایی حوصله ام از این حرفا سر رفته ، دلم میخواد لمسش کنم ، مثل بچه هایی که دوست دارن برق توی سیم رو تجربه کنن.
دلم هوای خدایی رو کرده که میشه سر گذاشت رو شونش و غربت سالهای هبوط رو گریه کرد.
خدایی که بشه چنگ زد به لباسش و التماسش کرد ، خدایی که بغل باز میکنه تا در آغوشت بگیره
حتی صدا میکنه"سارعوا الی مغفره من ربکم..."
خدایی که میشه دورش چرخید و مثل داستان موسی و شبان بهش گفت "الهی دورت بگردم"
با با زور که نیست ! من الان یه جوری ام که دلم نمیخواد خدام پشت سلسله علت ها و معلولها ، ته یه رشته دور و دراز ایستاده باشه ،میخوام همین کنار باشه ، دم دست ....نمیخوام اول به یه عالمه کهکشان و منظومه
و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که اون بالای سر همشون ایستاده ...خدای به اون دوری برای استدلال خوبه ، من الان تو حال ضد استدلالم...
خب الان میخوام یه جوری سرمو بزارم رو شونشو گریه کنم...براش درد دل کنم...حرف بزنم...حتی بخندم...مثل همیشه ...اونم گوش بده... مثل همیشه.
وای ...اونوقتا وقتی دلم میگرفت چقدر باهاش درد دل میکردم اونم چقدر زیبا گوش میکرد ،چقدر سبک میشدم وقتی اشک میریختم براش...همیشه گریه هامو ، اشکامو ، خندهامو ،فقط برای اون میبردم ، درد دلامو فقط به اون میگفتم ...دلم برای اون حالم تنگ شده...
خدایا! توی این شب قشنگ آرزوها ازت اون حال رو میخوام ،میدونم داری نگام میکنی.
تو عزیزی ،بزرگی، مهری، عشقی...مرا دریاب.
دل من ، باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش.
حسین منزوی
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :41
بازدید دیروز :20 مجموع بازدیدها : 267759 جستجو در وبلاگ
|